نویسنده / نویسندگان : | محسن فاضلی |
مترجم : | |
کلید واژه : | فضانورد ـ ناسا ـ مایکل ویلیس ـ غارتگران ـ مریخ ـ شاتل ـ سیاره |
چکیده : | من یک فضانورد هستم و در سازمان فضایی ناسا کار میکنم، نام من "مایکل ویلیس" است. |
منابع : |
من
یک فضانورد هستم و در سازمان فضایی ناسا کار میکنم، نام من "مایکل ویلیس"
است. الان سال 2045 میلادی است، منابع زمین رو به اتمام است و حداکثر تا
بیست سال دیگر دوام میآورد، بشریت تمام سرمایه خود را به ساخت فضاپیمای
سرنشینداری که ماموریت آن رفتن به مریخ است، سرمایهگذاری کرده و به علت
اینکه این فضاپیما بدنه خیلی بزرگی دارد، آن را در فضا درست میکنند. از
قبل نیز روباتهایی به آنجا فرستاده شده بود، تا تحقیقاتی درباره این سیاره
انجام دهند.
این تحقیقات نشان میداد، مریخ یک سیاره مرده است، ولی در این اواخر
نشانههایی از وجود آب در این سیاره یافت شده بود و باعث شد امید بشر برای
زندگی در آنجا بیشتر شود. قرار است که تا سال 2050 این فضاپیما راهاندازی
شود و ناسا به فضانوردان این ماموریت که یکی از آنها بنده هستم، آموزش
میدهد.
وقتی آنها این صحنه را دیدند خیلی شگفت زده شدند. سعی کردیم که با او ارتباط برقرار کنیم، اما او با زبانی حرف میزد که در زمین وجود نداشت. با سختی توانستیم بفهمیم که او از یک سیاره دیگر است. خیلی زود این خبر را به دیگر همکارانمان و زمینیها گزارش دادیم. اول آنها باور نمیکردند، ولی ما با ارسال یک تصویر از این انسان به آنها ثابت کردیم که حرف ما صحت دارد.
از آن به بعد ماموریت ما تحقیق درباره این موجود بود. اما او تنها نبود، او
ما را با خود پیش دیگر دوستانش برد، آنها یک بشقاب پرنده داشتند که قادر
بود با سرعت نور حرکت کند.
بعد از ساعتها فهمیدیم که آنها از ستاره "آلفا قنطورس" یعنی نزدیکترین
ستاره به زمین هستند. بعد از چند روز زندگی با آنها در مریخ، سازمان تصمیم
گرفت که پنج نفر از ما به دنبال آنها به محل زندگیشان سفر کنیم که یکی از
آن پنج نفر من بودم.
ما با آنها برای سفر طولانی مدت آماده شدیم. سرانجام راه افتادیم، اما من
حس خوبی نداشتم. زمان زیادی گذشت ما خیلی از منظومه شمسی دور شده بودیم،
طوری که دیگر سیارات این منظومه با چشم عادی دیده نمیشد.
من در حال نگاه کردن به ستارهها بودم که فریاد همکارانم را شنیدم که
میگفتند: "مایکل کمکمون کن!" من از گوشه در به آنها نگاه کردم و صحنه
عجیبی را دیدم، آنها همکاران من را کشتند و تنها بیسیمی را که با آن با
زمین ارتباط داشتیم را از بین بردند. اما آنها من را از یاد برده بودند، من
هم از فرصت استفاده کردم و در گوشهای پنهان شدم.
بعد از یک روز دیدم که ما به آن ستاره رسیدیم، خیلی عجیب بود، زیرا سرعت
این بشقاب پرنده از نور هم بیشتر بود! بعد از فرود آنها بشقاب پرنده را در
یک مکان بزرگی که از بشقاب پرندهها پر شده بود گذاشتند و آنجا را ترک
کردند.
پیش خود فکر کردم که من به آنها شباهت زیادی دارم و اگر میان آنها زندگی
کنم، کسی متوجه بیگانه بودن من نمیشود. همین کار را هم کردم و از آنجا
بیرون آمدم. بعد از زمان اندکی بودن در آنجا تقریبا زبان آنها را یاد گرفته
بودم.
قصدشان فقط غارتگری بود، آنها به همه سیارات میرفتند و منابع آن را برداشت میکردند، آنها به همین دلیل به مریخ آمده بودند، آنگونه که میشنیدم، مکان بعدی آنها زمین است. ولی آنها خبر ندارند که زمین هیچ منبعی ندارد. من با افراد آنجا کاملا دوست شده بودم و از امکانات آنجا استفاده میکردم و این باعث شد، خیلی وسایل را بسازم. مثلا یک بیسیم ساختم که قادر بود، پیام من را در عرض پنج دقیقه به زمین بفرستد. این کار را هم کردم و خبر سلامتی خود را به سازمان دادم. ولی برای دریافت جواب باید حدود پنج سال صبر میکردم!
روزی متوجه شدم که این ستاره در حال نزدیک شدن به یک سیاهچاله است و تا چند ماه دیگر به داخل سیاهچاله کشیده میشود، ولی کسی به جز من خبر نداشت، از فرصت استفاده و با اختراعات خود توانستم تمام بشقاب پرندههای آنها را از بین بردم. به جز یکی که میخواستم با آن به زمین برگردم. من در طول زندگیام در اینجا با ساخت و پرواز با یک بشقاب پرنده آشنا شده بودم.
من آن بشقاب پرنده را با کمی آذوقه برداشتم و به سمت زمین حرکت کردم. موفق شدم و بعد از مدتی به زمین رسیدم. من این خبرها را از قبل به سازمان گزارش کرده بودم. وقتی به زمین رسیدم، مردم یک جشن بزرگ گرفتند. از آن روز به بعد مردم من را یک قهرمان میدانستند. و به این ترتیب زمین به سرعت پیشرفت کرد و در طی یک سال بشر توانست بشقاب پرندههایی همانند بشقاب پرندههای آنها بسازد تا بتواند به ستارههای دیگر سفر کند.
منبع مجله دانشمند شماره 613 آبان 1393